ماه بالای سر تنهایی ست



بیست و سه ساله بود و پوستی تیره، موهایی تُنُک و لب هایی قیطونی داشت. بارزترین مشخصه صورتش هم بینی عقابی و نسبتا بزرگش بود. اهل کتاب اغلب او را یادآوری شخصیت نه چندان محبوب یکی از قصه های صادق هدایت، آبجی خانوم، می دانستند.

کم حرف و گوشه گیر بود و با دیگران نمی جوشید. زمان ناهار روی نیمکت رنگ و رو رفته ی ته حیاط چهارزانو می نشست و برادران کارمازوف می خواند.

یاسر صبح یکی از روزهای اردیبهشت چشمش به آبجی خانوم افتاد. داشت سر به سر یکی از دخترها می گذاشت که یک مرتبه چشمش به او افتاد. به او و برادران کارمازوفی که محکم در دستش گرفته بود. فردا ظهر زمان ناهار، ظرف یکبار مصرف غذایش را برداشت و رفت کنار او نشست.

آبجی خانوم چپ چپ براندازش کرد و کمی فاصله گرفت.

"خواستم ببینم شما جزوه ی ."

"من جزوه نمی نویسم."

یاسر شیفته ی دخترهایی بود که سخت به دست بیایند، بینی عقابی داشته باشند، بداخلاق باشند و مچ دست لاغرشان حین در دست گرفتن کتاب های قطور بلرزد.

هیچ کس، حتی خود آبجی خانوم، نفهمید که او چطور یک یادداشت داخل کوله اش انداخت.

"من اینقدر دوسِت دارم که همه گوشت های خورش مال تو".

صبح فردا آبجی خانوم دیگر روی نیمکت همیشگی اش ننشست. به کل از دانشگاه خارج شد. زیر سایه ی درخت های پارک، روی چمن نشست.

یاسر اما بی خیال نشد. در به در دنبالش گشت و نهایتا پیدایش کرد. محلِ رفقایش نمی گذاشت که یکسره با انگشت نشانش می دادند و قهقهه می زدند. رو به روی آبجی خانوم نشست و مشتاقانه نگاهش کرد: "خب؟"

آبجی خانوم چشم غره ای بهش رفت. ذره ای از برق نگاه امیدوار یاسر کم نشد. بدون اینکه از آبجی خانوم چشم بردارد، در ظرف غذایش را باز کرد:

"گفتم گوشت های . "

"من از گوشت بدم میاد."

علی رغم اینکه باورش برای یاسر سخت بود که کسی در دنیا گوشت، علی الخصوص نوع قرمزش را، دوست نداشته باشد، اما باز هم قاطعانه سر حرفش ماند.

این بار یکی از رفقای یاسر مچش را حین تا کردن یادداشت شماره ی دو گرفت. شلیک خنده اش بلند شد، اما یاسر نیم نگاهی هم به او نینداخت. یادداشتش را لای کتاب برادران کارمازوف گذاشت. از فردا آبجی خانوم دیگر برادران کارمازوف نمی خواند. آنا کارنینا می خواند. و نمی دانست یاسر از یک ماه گذشته، قفسه ادبیات روس کتابفروشی نزدیک دانشگاه را خالی کرده. با اینکه از ادبیات روس هیچ نمی فهمید، شب ها تولستوی ورق می زد و صبح ها چشمهایش سرخ سرخ بود. فکری بود که معشوق بدخلقش آیا اصلا یادداشت شماره ی دو را خوانده یا نه ؟

"کرم وسط بیسکوییت ها برای تو."

یک روز عصر تک و تنها روی چمن ها نشسته بود و برای باز کردن بسته ی کاپوچینو تقلا می کرد. آبجی خانوم مدت ها بود که حتی به پارک هم نمی آمد. روی چمن ها زیر سایه درخت نمی نشست. سر کلاس ها پشت سر یاسر می نشست. هرچند که یاسر حاضر بود آنقدر گردن بچرخاند تا آرتروز بگیرد. رفقایش هم دیگر قیدش را زده بودند.

خواست بسته شکر را باز کند که یک مرتبه یک جفت کتانی مشکی رنگ جلوی رویش دید. دستپاچه شد و فوری سرش را بالا گرفت. خودش بود. پشت به نور ایستاده بود و چهره ی تیره اش، تیره تره هم می نمود. صدایش آهسته و کم جان بود:

"شما هم قهوه با نمک می خورین؟"

صورت یاسر داغ شده و دست و پایش را گم کرده بود. سلولهای خاکستری مغزش به کار افتاد. شما "هم". چشمش به بسته ی بین انگشتانش افتاد. شکر نبود. نمک بود. اشتباه کرده بود. سریع گفت:

"بله بله، از بچگی همین بودم!"

آبجی خانوم خندید و یاسر با خودش فکر کرد تا به حال صدای خنده اش را نشنیده. خم شد و کنار یاسر نشست.

"چه جالب. منم همینم. همیشه قهوه با نمک می خورم."

درحالی که زیپ کوله اش را باز می کرد، زیرلب غرید:

"از کرم وسط بیسکوییت هم متنفرم. کرم هاشو داداشم می خورد، بیسکوییتشو خودم!"

اضافه کرد:

"راستی، کتابفروشی سر دانشگاه میگفت یه پسر چاق و مهربون همه کتابهای ادبیات روس رو برده. شک کردم شما باشین. اومدم فقط بپرسم میشه آبلوموف رو بهم قرض بدین؟ اوه و الان یه درخواست دیگه. میشه توی قهوه منم یکم نمک بریزین؟"


دیشب یک ثانیه مانده به بسته شدن درهای قطار مترو پریدم داخل واگن. نفس راحتی کشیدم و دور و برم را نگاه کردم که یک جای خالی پیدا کنم. یکی از آن صندلی های دوتایی ته واگن خالی بود. روی دیگری زنی سی و خرده ای ساله نشسته بود. چتری های مش کرده اش نامرتب روی پیشانی ریخته و بینی اش ملتهب و به طرز عجیبی سرخ بود.

یک کوله پشتی و چندین کیسه با خودش داشت که آنها را روی صندلی خالی نشانده بود. با احتیاط جلو رفتم و پرسیدم که می توانم بنشینم؟ بینی اش را با صدا بالا کشید و وسایلش را جمع کرد:

"آره عزیزم، بیا."

سعی کردم حتی الامکان جمع و جور بنشینم که بتواند کیسه هایش را بین مان بگذارد. کتاب قصه ام را روی پا باز کردم اما حواسم مرتب از خطوط کتاب به او پرت می شد. حالا موبایلش را دست گرفته و یکی یکی عکس های گالری اش را تماشا می کرد. سر هر عکس سی چهل ثانیه مکث می کرد و بعد انگشتش روی آیکن سطل زباله می رفت.

شخصیت مشترک همه ی عکسها مردی با موهای جوگندمی و صورتی گرم و خندان بود. در یکی از عکسها دستش به میله ی فی واگن قطار بود و دست دیگرش دور شانه های زنی حلقه شده بود. شبیه هم قطارِ من بود. با یک تفاوت عظیم: لبهایش می خندید.

صدای بم فروشنده ای هردویمان را از جا پراند. حلوای خانگی می فروخت. یک تکه هم سر چنگال زده و می گفت تست کنید. هم قطارم تست کرد. خوشش آمد.

یک فین محکم در دستمالش کرد و فروشنده را صدا زد. یک بسته حلوا خرید و گوشی اش را ته کیفش سراند. با اشتیاق کیسه ی حلوا را باز کرد.

چشمهایش رنگ خوشحالی داشتند. رنگ فراموشی موقت یک درد دائم به واسطه ی شیرینی حلوا.


خورشید کبیر پای ما را به یک چالشی باز کرده که از این قرار است :

فارنهایت 450


من تا سن دوازده-سیزده سالگی از آن دسته آدم هایی بودم که کلمه ی "افغانی" را تحت عنوان یک توهین تلقی می کردم. حتی تحت تاثیر هم باور استعمالش هم می کردم. یعنی بارها پیش می آمد که در وصف یک نفر بگویم "شبیه افغانیا". و شخص مذکور کوچکترین شباهتی به مردم افغان نداشته باشد، اما مخاطبم منظور را می گرفت. که یعنی بد است، خوب نیست، افغانی خوب نیست.

حرکت به غایت ناپسندی بود و الان از رفتار آن روزهایم شرمنده ام.

حالا چه شد که خیال شرمندگی به سرم زد و خودم را اصلاح کردم؟

پدرم یک معمار جوان (دقیق تر بگویم، آن زمان بیست و پنج سالش بود) را می شناخت که در کارش بی اندازه تبحر داشت. معماری خانه های آنچنانی را کرده بود و به کارش ایرادی وارد نبود. حالا شما فرض بگیرید من چه تصویری از این آقای معمار در ذهنم داشتم. شسته رفته، کت و شلوار به تن، استفاده از کلمات سنگین و غیرقابل فهم!

از آقای معمار اسم نمی برم. او مرد ریزنقش و ساده ای بود. یک پیراهن و شلوار قهوه ای ساده به تن داشت و کلاه مستهلک چهارخانه ای هم روی سرش بود. و بله، اهل افغانستان بود. لپ تاپ دستش می گرفت و بقیه با چشم های گرد نگاهش می کردند، انگار افغان ها فقط حق بیل و کلنگ به دست گرفتن داشتند.

آنجا کمی از خودم خجالت کشیدم. گفتم لپ تاپ داشتن مگر چه امر غیرقابل باوری ست که همه این طور می گویند "افغانیه لپ تاپ داااره". گفتم خدا نکند من شبیه بقیه فکر کنم. که خیلی زشت است.

سعی کردم دیگر کلمه ی افغانی را به جایش استفاده کنم. کلمه ای شبیه فرانسوی. لبنانی. آفریقایی.


چند سالی گذشت. در کتابخانه ی عمه ام، کتابی به اسم "هزار خورشید تابان" را پیدا کردم. دروغ چرا، از طرح جلدش خوشم آمد که تصمیم گرفتم بخوانمش. عمه گفت خودش آن را نخوانده، ولی بهتر است اول بادبادک باز را بخوانم. بی دلیل گفتم دلم می خواهد همین را بخوانم، قشنگ است، چند صفحه ی اولش را خوانده ام و دوست دارم ادامه بدهم.


هزار خورشید تابان را می خواندم و انگار از دنیا جدا می شدم. انگار باورم نمی شد که این صحبت ها از افغانستان است. نویسنده اهل آنجاست. بعد دانش من تنها در این حد نبود که "افغانی صفتی توهین آمیز نیست". دانش من فراتر رفت. فهمیدم انسان ها را نباید بابت ملیت شان قضاوت کرد. کم پیش می آید پای کتابی گریه کنم، هزار خورشید تابان تنها کتابی بود که با چشمهای تار آن را خواندم.

حالا به خاطر این مسئله نیست که این کتاب را در این چالش خاص معرفی می کنم. هزار خورشید تابان، واقعا قضاوت نکردن را به من یاد داد. احترام به انسان ها را به من یاد داد. اعم از افغان و غیرافغان، زن و مرد، کوچک و بزرگ.

همین چندماه پیش یکی از دوستانم اصطلاح "افغانی" را به کار برد. آن طور که من سال های قبل استفاده اش می کردم. ناراحتی ام را به رویش آوردم. و گفتم که ملیت یک انسان، ناسزا نیست، فحش نیست، توهین آمیز نیست.

حرف از نژادپرستی که می آید، یاد سیاه پوستان می افتیم. یاد آبراهام لینکلن.

نه، حرف فراتر از اینهاست. نژادپرستی نگاه پر از نفرت و انزجار به مردم افغان هم هست.

هزار خورشید تابان برای ن سرزمین افغانستان نوشته شده. ولی برای من فقط بحث ن افغانستان نبود. انعکاسش در ابعاد مختلف زندگی ام بود.



دو نفر اولی را که کامنت می گذارند به چالش دعوت می کنم، اگر قبلا چالش را انجام داده اند، لطفا به انتخاب خودشان دونفر دیگر را دعوت کنند :)


یارا دیروز حاضر نمی شد تنها از روی فواره های حوض آب و آتش رد شود. اصرار داشت که یکی همراهش برود، وگرنه بچه ها زیر دست و پایشان او را له می کنند. عمه می گفت اگر ترس از ملامت مردم نبود، همراهش می رفتم.
فکر کنید، چندبار این مردم» و ملامت» شان ما و دلخوشی هایمان را سرکوب کردند. زنیکه ی فلان، مرتیکه ی فلان. با آن قد و قواره. با این سن و سال. خجالت نمی کشد.

شده تا حالا خجالت نکشید از قد و قواره و سن و سال و هیکلتان و دست به کاری علی رغم خوشامدِ مردم بزنید؟ خلافش را که می دانم همه دست کم یک بار تجربه کردیم، از تابوشکنی هایتان بگویید. 




من احساس تعلق خاطر خاصی به بعضی از اماکن، خانه و ساختمان ها دارم. آموزشگاه سفیرِ چهارراه تلفن خانه ی تهران یکی از همان جاهاست.

چهارراه تلفن خانه کجاست؟ منطقه ای در شرق تهران، که به وضوح شور و هیجان هفت حوض را در خودش دارد، مانند برادر کوچک هفت حوض است، که نتوانسته خودش را به شهرتِ برادر بزرگتر برساند. و تلفظ درست آن، برای من چارّراه است، انگار که با آن تشدید کوچک، بخواهم تاکید عظیمی بر خاطراتی که در این محل دارم، داشته باشم.

دیشب که از راه رفتن خسته شده بودم، روی یکی از نیمکت های جلوی آموزشگاه نشستم. مامان کیسه های خرید را دست من داده بود. چهارتا نان نارگیلی تازه، سه تا کتاب رنگ آمیزی برای یارا، لاک و رنگِ مو. بوی شیرینی و شکلات و تخمه، با بوی نسکافه درهم آمیخته بود. بوی چندان مطبوعی نبود. به تابلوی زرد و آبی سردر سفیر نگاه کردم و آن احساس تعلق خاطری که در ابتدای متن ازش گفتم، یک مرتبه در درونم زنده شد و شروع کرد به سلام و علیک.

خودم را دیدم. سوم دبیرستان بودم. آذر ماه بود، ولی یکی-دو روز قبل برف باریده و هوا به قدری سرد بود که گونه ها و دست هایم لمس شده بود. نیمکت جلوی آموزشگاه را رنگ زده بودند، بابا بهم گفته بود منتظر بمانم تا خودش بیاید دنبالم. روی بلوک سیمانی که وسط مسیر سنگفرش شده قد علم کرده بود، نشستم و از داخل کوله ام خشم و هیاهو را بیرون آوردم. دست هایم از سرما می لرزید. پا روی پا انداختم و شروع کردم به خواندن. "کدی بوی درخت می داد".

در آموزشگاه برنامه ی خواندن "سه شنبه ها با موری" ِ میچ آلبوم به زبان اصلی را داشتیم. سه تا از سوال ها را جواب نداده بودم. فردا امتحان فیزیک داشتم. موازی و متوالی بستنِ مقاومت ها و از همین حرفها. دلم می خواست خشم و هیاهو بخوانم. نور زرد و آبی، صفحات کتاب را روشن می کرد.


بابا آمد و روی نیمکت، کنارم نشست. کیسه ها را از دستم گرفت و گفت:

-یادمه قبلا دوست داشتی معلم زبان شی؟


من هم یادم بود. یادم بود، آن شبی هم که یخ زده بودم و کدی و تین و بنجامین هم روی بلوک های سیمانی دیگر، کنارم نشسته بودند، با صدای بوق ماشین بابا از جا پریدم. آن شب هم همین شیرینی با نسکافه می آمد. یادم مانده بود که بوی تخمه ژاپنی هم کنارشان بود و  در مجموع مخلوط نه چندان دلچسبی ایجاد شده بود.


-قبلا می خواستم خیلی کارا بکنم.

-یه بویی میاد . می شه خوب باشه ها، بوی نسکافه خرابش کرده.


حرفی نزدم و به بلوک سیمانی که خالی و هنوز وسط راه مردم بود، خیره شدم. من یک زمانی، بی خیالِ سنگینی نگاه مردم و سرما و صدای رفت و آمد اتوبوس ها و صدها بوی جور و ناجور، آنجا می نشستم کتاب می خواندم. این بوی نسکافه، شاید خرابش کرده باشد. ولی عنصری از همان روزهای من است. از همان شانزده سالگی ام در چارّراه تلفن خانه.

بعد فهمیدم دیگر دوست ندارم بزرگ شوم. دوست داشتم دغدغه هایم در همان حد بماند. در حدِ "چطوری همزمان کتاب میچ آلبوم و خشم و هیاهو و جزوه ی فیزیکم رو بخونم؟".



از مترو که پیاده بشوم، یک پیاده روی نسبتا طولانی، یک مسیر سنگفرش شده که از پارک(زمین بازی کودکان) می گذرد و عرض یک کوچه را باید طی کنم. اگر از curfew جا مانده باشم، باید با قدم های بلند و سریع مسیرم را طی کنم. اگر وقت به اندازه کافی داشته باشم، هوا خنک باشد، فردا امتحان نداشته باشم، با قدم هایی آرام و بی خیال راه می روم. بعضی وقت ها، حتی برمی گردم و با احتیاط پشت سرم را چک می کنم. اگر کسی نبود، زیر سایه ی درخت های توت که بالای پیاده رو را سقف سبزی بسته است چرخ هم می زنم. 

فردا امتحان دارم. امتحان عملی اندام تحتانی. خیلی راحت نیست. ولی تصمیم گرفتم نرم و بی خیال قدم بردارم. حتی روی جدول های کنار پیاده رو نشستم. جلوی پایم چندتا توت سیاه بخت کف زمین افتاده و له شده بودند. انگار یک موتور از رویشان رد شده بود. 

چانه ام را روی زانوهایم گذاشتم و به توت های لهیده خیره شدم. 

فکر کردم دیگر بس است. چقدر ننویسم؟ چقدر گم و گور باشم؟ چقدر فقط بخوانم و هیچی حرف نزنم؟

خورشید چهارشنبه گفته بود از اتفاقات روزانه بنویسم. شاید راهش همین باشد. 

بلند شدم و گرد و خاک را از لباسم تکاندم. دقت کردم که توت های بیچاره را له نکنم. اصلاحیه: له تر» نکنم. 


پ.ن : روزانه نویسی هم بد چیزی نیست؟ هست؟ حتی اگر کسی نخواند؟ 

پ.ن 2: به امتحانش می ارزد. 


پریشب پنکه را به هزار دردسر تنظیم کردم، جوری که خنکایش نه یه کار کند یخ بزنم، نه به قدری دور باشد که از گرما خفه شوم. تازه داشتم بالشم را مشت و مال می دادم که یک مرتبه یک بنده خدایی در گروه کلاسی خبر داد نمره های فلان درس را روی سایت گذاشته اند. جوری از جا پریدم که نگو و نپرس. شده بودم 15.25. یعنی در تمام دوازده سال دوران دانش آموزی فکر نمی کردم یک روزی از دیدن نمره ی 15 ذوق کنم.

به ساحل می گویم اینجا چرا این ریختی ست؟ چرا اینقدر همه چیز سخت است که از دیدن نمره بالای 10 ذوق می کنیم؟ با جدیت بی سابقه ای دعوایم می کند و می گوید "شما که قراره پزشک شی، جون مردم توی دستته، غلط می کنی به 10 راضی شی".

چهارشنبه صبح با چهارتا از رفقا در آسانسور گیر افتادیم. طبقه چهارم. قرار بود برویم تولد. سه نفرشان سخت در آینه مشغول "میک آپ رفرش" بودند و نفر چهارم با گوشی از شرایط نه چندان نابسامان مان فیلم می گرفت.

فیلم بانمکی شده. در یک لحظه من سرم را بالا می گیرم و هراسیده می پرسم:"ما داریم کجا می ریم؟"

فیلم بردار پچ پچ می کند"به قهقهرا!".


یک پرسش اساسی: مینی سریال چرنوبیل را دیده اید؟ قشنگ است؟

عنوان: نام یک آهنگ از بانو هایده. در حال حاضر که این متن را می نویسم چهارزانو روی تخت نشسته ام و نور آفتاب کجکی روی فرق سرم افتاده. می خواند "چه تهتمت ها شنیدی، چه تلخی ها چشیدی، عروسک جون . "


سر ظهر که یارا از کلاس نقاشی برگشت، نفس نفس ن خودش را به درگاهی اتاقم رساند، هراسیده گفت:"مانا یه خبر بد!". نگاهش کردم و گفتم "چی شده؟". نشست لب تختم و با غصه زیرلبی گفت:

-یه کلاغ افتاده پشت در پارکینگ. نمی تونه پرواز کنه. هرچی خاله خواست کمکش کنه، نتونست بپره.

-ینی بالش شکسته؟

لب ورچید:

-نمیدونم . نکنه؟

شانه بالا انداختم و گفتم "مریضه بیچاره. خوب میشه.". یک مرتبه با دلواپسی از جا پرید و سمت تلفن دوید:

-نکنه بابا با ماشین بیاد لهش کنه؟ باید بهش زنگ بزنم!

شماره ی بابا را گرفتیم و او با چهره ی مغموم روی میزآشپزخانه نشسته بود. لپ های قرمزش از دوطرف صورتش پایین آمده، پاهایش را نرم نرم تاب می داد و من در دلم برایش ضعف کرده بودم. پای تلفن به بابا هشدار داد که کلاغ زبان بسته را له تر از اینی که هست نکند. بحثش با بابا سر غذا دادن به حیوان طفلی بالا گرفته بود:

-نمیشه بهش غذا بدم؟ بابا تو رو خدا . خب آب بهش بدم . نه حواسم هست . بهم نوک نمیزنه! بابا آلوده دیگه چیه؟!

تلفن را گرفت عقب و به من نگاه کرد، آهسته لب زد:

-آلوده ینی چی مانا؟ ینی نمیشه بهش آب و دون بدیم؟


از پشت پنجره که کلاغ را نگاه می کردم، با خودم فکر کردم برادرهای کوچک یک وقت ها چقدر دوست داشتنی می شوند. یک وقت ها که از شدت گرما لپ هایشان گل انداخته، بزرگترین معضل زندگیشان مریضی کلاغ هاست و برای فهمیدن معنی کلمه "آلوده" چهره درهم می کشند و دنبال مترادف برایش می گردند. 

عنوان: برای اینکه یادآورِ اولدوز و کلاغ های صمد بهرنگی شود. ناخوداگاه به ذهنم آمد. چه داستان قشنگی بود .


زن پشت میز گرد کافه نشسته بود و دسته ای از موهای مش کرده ی عسلی اش نیمی از پیشانی بلندش را می پوشاند. چشمانش نافذ و پلک سمت چپش کمی افتاده بود. مرد همیشه فکر می کرد آن افتادگی هزاران بار زیباترش می کند. نفس عمیقی کشید و لب زیرینش را گزید. مرد با خودش فکر کرد از همین حالا می داند چه چیزی قرار است بشنود.

-دیگه اندازه اون روزا برام جذاب نیستی. حوصلم پیشت سر میره. کنارت احساس میکنم افتادم توی یه قفس.

مرد با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد اگر کنار هم در یک قفس باشند؟ مگر خودش نبود که میگفت از همه آدمهای دنیا متنفر است و می خواهد دوتایی تا ابد در یک جنگل تاریک تاریک زندگی کنند؟ حالا قفس را می شود تبدیل به جنگل کرد. دور میله هایش پیچک دواند. نمی شود؟

زن تمنا کرد:

-حرف بزن باهام!

-چی بگم؟ بگم من از خدام بود بهم یه قفس بدن تا با تو توش زندگی کنم. از کل دنیا فاصله بگیرم. باهم تا آخر عمر خوش باشیم.

زن معذب روی صندلی جابجا شد و کیفش را میان دستانش فشرد:

-یادمه. من خودم اینارو گفتم. ولی آخه .

مرد با کلافگی پوفی کشید و سرش را برگرداند. از این همه زیبایی آزرده می شد. از اینکه حتی در این لحظه، حتی وقتی داشت او را به بدترین نحو ممکن می شکست و خرد می کرد، قلبش همچنان برای او می تپید. هنوز هم فکر می کرد چقدر زیبا صحبت می کند. چقد حرکت مضطرب انگشتانش روی کیف چرمی غریب است. چقدر دست هایش شبیه دست های معشوق هاست. معشوق های خبیث و سنگدلی که عاشق ها "دیگر برایشان جذابیتی نداشتند". اصلا این خاصیت معشوق هاست. باید دست هایی کشیده، لطیف و زیبا داشته باشند. ظریف و دلنشین، اما قوی. به قدری قوی که به وقتش بتوانند دور گلوی عاشق بپیچند و راه نفسش را بند بیاورند. و دست های او چقدر خوب این همه را بلد بودند.

-آخه چی ؟

-آخه تو منو دوست نداری. تو فکر می کنی که دوستم داری. در حقیقت، نسبت بهم احساس تملک داری. به این می گن "قفس". بهش می گن اسارت. نمیگن علاقه.

حرفهایش سنگین بود. سنگین و سوزاننده. انگار که همزمان بیست تا تیر آهن داغ پشت کمر مرد بگذارد و بگوید حالا بگذار بروم. به فرض هم که حرفهایش راجع به قفس درست بود، مرد حالا حتی آنقدر جان نداشت که دست در جیبش ببرد و کلید قفس را بیرون بیاورد.

با غم زمزمه کرد:

-یعنی می خوای بذاری بری؟

-میخوام بذاری برم .

 


زیباترین نی که در زندگی ام دیده ام، به غایت فروتن بودند. میگفتند علم زیادی ندارند درحالی که جز خردمندترین آدمهایی بودند که در زندگی ام دیده بودم. 
سه سال قبل زنی در کلاس های زبان همکلاسم بود. سی و خرده ای سال سن داشت. نامش هجران و کمی فربه بود. موهای شرابی اش را محکم از پشت سر می بست و صورت گرد و خندانی داشت‌. عینک بزرگی به صورت میزد و هنگام لبخند، درشتیِ دندان های جلویش تو ذوق می زد. 
ولی آن لبخند، جز به یاد ماندنی ترین لبخندهای زندگی من بود. 
هجران نامش زیبا بود. هرکی اسمش را میپرسید اندکی بعد از شنیدن جواب مکث میکرد و به فکر فرو میرفت. شلوار کتان راحت و کتانی های بزرگ پرفک استپز می پوشید. اکثر مواقع شالش از روی موهایش سر میخورد. فلسفه می خواند. در یک شرکت خصوصی کار میکرد و بعد از ظهرها از ساعت شش تا هشت کلاس زبان داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و من هنوز که هنوز است در حسرت دیدار همسرش هستم. همیشه کنجکاوِ دیدنش خواهم بود. 
با همه با احترام صحبت میکرد و محال بود چیزی ازش بپرسی و نداند. اگر هم نمی دانست، مشتاقانه تماشایت میکرد تا برایش توضیح دهی. 
هجران به هیچ کس و هیچ چیز تعلق و وابستگی شدید نداشت. شاید همین آزادی اش بود که اینقدر مرا-که معمولا به شدت در بندِ عواطف و تعلقات مادی و معنوی هستم- تحت تاثیر قرار داده بود. 
یک روز گفت از اینکه کش موهایش زیر شال شل و ول میشود و گرمش می شود کلافه است. 
پس فردا که آمد موهایش را تا زیر گوش کوتاه کرده بود. همه با نگرانی از واکنش شوهرش پرسیدند. با خنده گفت هنوز ندیده است و امشب می بیند. یادم است استادمان ابرو بالا انداخت: ینی ازش اجازه نگرفتی؟ 
یک روز گفت هوس سفر کرده‌‌. هفته بعد با شوهرش رفتند تا وان و برگشتند. آن هم با ماشین! 
هجران ِ من، احتمالا با هیچ یک از معیارهای زیبایی که هرروز و هرجا درباره شان می خوانیم مطابقت نداشته و ندارد. 
اما قطعا و حتما یکی از زیباترین نی ست که من در زندگی ام دیده ام‌. 
فعلا که سالهاست خبرش را ندارم. هرجا که هست، سرش سلامت.


زیباترین نی که در زندگی ام دیده ام، به غایت فروتن بودند. میگفتند علم زیادی ندارند درحالی که جز خردمندترین آدمهایی بودند که در زندگی ام دیده بودم. 
سه سال قبل زنی در کلاس های زبان همکلاسم بود. سی و خرده ای سال سن داشت. نامش هجران و کمی فربه بود. موهای شرابی اش را محکم از پشت سر می بست و صورت گرد و خندانی داشت‌. عینک بزرگی به صورت میزد و هنگام لبخند، درشتیِ دندان های جلویش تو ذوق می زد. 
ولی آن لبخند، جزو به یاد ماندنی ترین لبخندهای زندگی من بود. 
هجران نامش زیبا بود. هرکی اسمش را میپرسید اندکی بعد از شنیدن جواب مکث میکرد و به فکر فرو میرفت. شلوار کتان راحت و کتانی های بزرگ پرفک استپز می پوشید. اکثر مواقع شالش از روی موهایش سر میخورد. فلسفه می خواند. در یک شرکت خصوصی کار میکرد و بعد از ظهرها از ساعت شش تا هشت کلاس زبان داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و من هنوز که هنوز است در حسرت دیدار همسرش هستم. همیشه کنجکاوِ دیدنش خواهم بود. 
با همه با احترام صحبت میکرد و محال بود چیزی ازش بپرسی و نداند. اگر هم نمی دانست، مشتاقانه تماشایت میکرد تا برایش توضیح دهی. 
هجران به هیچ کس و هیچ چیز تعلق و وابستگی شدید نداشت. شاید همین آزادی اش بود که اینقدر مرا-که معمولا به شدت در بندِ عواطف و تعلقات مادی و معنوی هستم- تحت تاثیر قرار داده بود. 
یک روز گفت از اینکه کش موهایش زیر شال شل و ول میشود و گرمش می شود کلافه است. 
پس فردا که آمد موهایش را تا زیر گوش کوتاه کرده بود. همه با نگرانی از واکنش شوهرش پرسیدند. با خنده گفت هنوز ندیده است و امشب می بیند. یادم است استادمان ابرو بالا انداخت: ینی ازش اجازه نگرفتی؟ 
یک روز گفت هوس سفر کرده‌‌. هفته بعد با شوهرش رفتند تا وان و برگشتند. آن هم با ماشین! 
هجران ِ من، احتمالا با هیچ یک از معیارهای زیبایی که هرروز و هرجا درباره شان می خوانیم مطابقت نداشته و ندارد. 
اما قطعا و حتما یکی از زیباترین نی ست که من در زندگی ام دیده ام‌. 
فعلا که سالهاست خبرش را ندارم. هرجا که هست، سرش سلامت.


ساعت سه بعد از ظهر بود. خسته ی خسته (به لفظ بهتر خسـّه) توی مترو ایستاده بودم، دستمو به میله ی بالای سرم گرفته و سرم رو روی بازوم گذاشته بودم. گاهی اوقات فکر می کنم معجزه می تونه یه چیز خیلی خیلی خیلی کوچیک باشه. مثل وقتی که یه نفر دقیقا جلوی تو از روی صندلی پامیشه و می تونی بشینی. یه نفس راحت کشیدم و نشستم روی صندلی.

کنارم یه خانوم مسن نشسته بود. اونم خسته بود (حالا نه خیلی خسـّه ولی خب می شه اونم لحاظ کرد). دستاشو روی کیف نقلی اش جمع کرد و سرشو خم کرد طرف من که "خیلی تا ایستگاه فدک مونده؟". منم خوشحال (خوشــّال) گفتم "نه ایستگاه بعدیه!". و حقیقتا دیدن باز شدن چین و چروک های صورتش و خوشحالی بی مقدمه اش، شنیدنِ "آخیش، خدا خیرت بده" رو هرگز فراموش نمی کنم. جوری دلم شاد شد، انگار که خودم یه کار کردم ایستگاه فدک دقیقا بعد سبلان قرار بگیره. احتمالا خیرِ نهاییِ جمله ی "آخیش خدا خیرت بده" به مسئولین مترو برمی گرده ولی من دلم می خواد همه اش تمام و کمال برای خودم باشه.

حس خوشایندِ مژده دادن به یه نفر، خبر خوب دادن، دیدن واکنش ها، تغییر ناگهانی فرم چشم ها، و و و قطعا جزو زیباترین پدیده هایه که می تونیم توی این دنیا داشته باشیم.

خونه که برمیگشتم با خودم فکر کردم خوشحال بودن اصلا کار سختی نیست. می شه با یه جمله، کل روز یه آدم رو بسازین. از آدما تشکر کنین، بهشون بگین خدا خیرتون بده، براشون آرزوهای خوب کنین، حتی اگه نمی شناسینشون. خوب باشین. حالتون خوب می شه.


مو از هرجا برُم سر وا بگردانُم

تو چیشای خودت سنبل می کارُم

.

یه خواننده با صدای گرم و تمیزش با لهجه ای که نمی دونم متعلق به کجا بود، توی گوش چپم می خوند. سردم بود و گوشه ی سلف منتظر مریم نشسته بودم. توی یه گوشم هندزفری بود و اون یکی گوشم به شنیدن غوغای جهان مشغول.

غیر از من و مریم که داشت گوشیشو به شارژ می زد، فقط دوتا دختر دیگه توی سلف بودن. یکیشون داشت با انزجار به خرده نون های باقی روی میز نگاه می کرد. اون یکی با بی حوصلگی بسته کاپوچینو رو توی لیوان مقواییش خالی می کرد. بسته ی خالی رو کنار انداخت و با درموندگی تمام گفت:"من واقعا نمی دونم باید چیکار کنم. باید چیکار کنم سارا؟".

نگاه منزجرِ سارا حالا سمت گریه ای بود که راهشو به سلف پیدا کرده بود و داشت خرامان خرامان از زیر میز رد می شد. زیرلب با حواس پرتی گفت:"چی؟"

دختر کاپوچینویی دستشو دور سرش حایل کرد و با صدایی که به زور از ته گلوش درمیامد گفت:"من اصلا حالم خوب نیست".

وقتی گربه از پشت پای سارا رد شد، سارا وحشت زده جیغی خفه و کوتاه کشید. دوستش سرسوزنی هم جا به جا نشد. سارا فورا سرشو چرخوند تا ببینه کسی شاهد این صحنه بوده یا نه. قبل از این که نگاهش به من برسه، صورتم رو برگروندم و وانمود کردم چیزی ندیدم.

سارا کیفشو برداشت و تندتند گفت:"ببین من کلاسم الان شروع میشه. استادشم گیره. بعد کلاس بهت زنگ میزنم حرف بزنیم حالا. سیگار نکشیا!".

دوست سارا دستاشو از روی پیشونی برداشت، حالا با چشمهای مات به لیوانش خیره شده بود. سارا که داشت کمربند پالتوشو محکم می کرد، خم شد و با احتیاط پرسید:"این کاپوچینوتو نمی خوری؟ میشه من بردارم؟ نمی دونم چرا اینقد خوابم میاد . سرکلاس خوابم نبره!".

"برش دار."

بعد گربه رو با دقت دور زد و از سلف بیرون رفت. نمیدونم سارا به اون دختر غمزده و دل نگرون زنگ زد یا نه. ولی خوب می دونم توی زندگیم دوست های زیادی شبیه سارا داشتم. که خیلی وقتا با درموندگی ازشون سوال کرذم "من باید چیکار کنم؟" و بیشتر از اون که مخاطبم ساراها باشن، داشتم با خودِ خودم حرف می زدم. و دمِ ساراهای منم گرم. وظیفه شون رو به نحو احسن انجام دادن و خم به ابرو نیاوردن. مگر برای وقتی که دلشون کاپوچینو می خواست.

در ضمن، یه حسی بهم می گه دوست سارا قطعا اون روز سیگار کشید. آخه ما علی رغم استمدادی که از ساراها داریم تا بهمون بگن چیکار باید بکنیم تا حالمون خوب شه، معمولا به حرفشون گوش نمیدیم.

مریم هم نهایتا گوشیشو به شارژ زد و نشست کنارم.

"خب چه خبر؟"


و قسم به اون لحظه که تک و تنها توی حیاط دانشگاه نشستی، دستات یخ زدن و وقتی علیرضا قربانی توی گوش ات میخونه:"من تماشای تو میکردم و غافل بودم، کز تماشای تو خلقی به تماشای منند" اشک توی چشمهات حلقه می بنده . 

ولی تو آرومی. تو خیلی آرومی. 

باد سرد. لرزش دندان ها. ترک "افسوس".


و مثل همیشه، دو نفر دوست بودند. دو دختر با مقنعه و کوله پشتی و تشکیلات. خستگیِ یک روز طاقت فرسا در دانشگاه را با دو ظرف سیب زمینی با سس مخصوص از تن به در می کردند.  پشت یکی از میزهای کوچک فودکورت نشسته بودند و به یک موضوع فوق العاده بی مزه از ته دل می خندیدند. یکی شان درحالی که خودش را با برگه ی منو باد می زد، پرسید:

-ینی هیچ وقت از همدیگه خسته نمی شین؟!

دومی که هنوز لبخند به لب داشت سرش را محکم بالا انداخت و گفت:

-نچ. محال ممکنه. همیشه برام هیجان انگیزه. 

احتمالا با خودش فکر می کرد:"عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ست، که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد".*

----------------------------------------------------

*شعر از امیر سهرابی


اول آذرماه سال نود و شش بود. آقای نخعی بزرگ پای تخته نوشت "آذر". دست خطش کشیده و بزرگ بود و انگار کلمات یک جور رقص عمودی نابجا داشتند. همیشه دست خطش به من اضطراب بی اندازه ای می داد. چندوقت پیش یکی از برنامه هایی را که برای فلان آزمون قلمچی برایم نوشته بود لابلای وسایلم پیدا کردم و کم مانده بود به تشنج بیفتم.

دو سه بار با ماژیک سبز رنگش به کلمه ی آذر کوبیده و گفته بود:

-آذر برای شما کنکوریا، یه سکوی پرتابه!

آقای نخعی معتقد بود هیچ وقت برای شروع دیر نیست و ما حتی اگر در هفته آخر هم شروع کنیم بالاخره کمِ کم چهل درصد را در هر درسی می زنیم! با این همه دلم برایش تنگ می شود.

آن شب خانه که رفتم سردرد وحشتناکی داشتم. بدنم درد می کرد و اصلا حوصله ی درس خواندن هم نداشتم. روی صندلی چرخانم نشسته بودم و آقای بنفش گوش می دادم. فکر کردم خوبت شد؟ این سکوی پرتاب را هم از روز اولش از دست دادی. حالا بشین چرخ بزن و پالت گوش کن، آخرش به کجا می رسی.

ولی خب نهایتا هم آن شب درس نخواندم.

اول آذرماه پارسال خانه ی مادربزرگم بودم. به مادرم اصرار می کردم که "تو رو خدا یه روز دیگه هم بمونیم". ولی باید برمیگشتیم تهران. در مجموع روزهایی که از توتکابن به تهران برمیگردیم روزهای چندان خوشحال کننده ای نیستند.

اول آذرماه امسال، کنار شوفاژ هال تک و تنها نشسته ام. دوباره آقای بنفش را پلی کرده ام و لپ تاپ را روی پایم گذاشته ام و از گرمای فن اش لذت می برم. هنوز به اینترنت دسترسی نداریم. هنوز حوصله ی درس خواندن ندارم.

نمی دانم چطور است که یک روزهایی عجیب در ذهنم باقی می مانند و هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شوند. با اینکه حتی هیچ اتفاق خاصی هم در آن روزها برایم نیفتاده. مثلا صدای آقای نخعی وقتی می گفت آذر سکوی پرتاب است. مثلا چهره ی مادربزرگم که پشت سر ماشین مان کاسه ی آب را خالی می کرد و من دعا می کردم زودتر برگردیم توتکابن.

مثلا امروز. که دارم فکر می کنم چرا اول آذر با آقای بنفش گره خورده است؟


خانمِ شماره یک:

دست کم سی سال را داشت. موهایش را سشوار کشیده و رنگ کرده بود. رنگش انصافا رنگ تک و جدیدی بود. شاید نسکافه ای، ولی خیلی زیباتر از آن. یک کلاه پشمی سفید و سیاه سرش کرده و جلوی در واگن منتظر ایستاده بود تا به سرعت از قطار بیرون برود. همه نگاه ها سمتش بود. خیلی جدی و واقعی هیچ روسری، شال یا مقنعه ای سرش نبود. حتی دور گردنش هم نبود که بگویم مثلا برای چند دقیقه خودش را خلاص کرده و بعد باز حجاب سرش می گذارد.

از پله های ایستگاه که بالا می رفتیم، جلوی من بود. فقط من و او و یک مرد دیگر خلاف جمعیت راه می رفتیم. همه داشتند از پله ها پایین می آمدند. و من که پشت سرش بودم می دیدم که چطور چند ثانیه بهش نگاه می کردند، برخی سریع نگاهشان را می یدند و برخی با گردن کج از کنارش رد می شدند. مرد از کنارم رد شد، بوی غلیظ سیگار و عطری تند مشامم را پر کرد. سرم پایین بود، اما به اندازه ی یک نیم نگاه دیدم که دستش ران پای او را گرفت و فشرد. فقط به اندازه ی یک نصف نگاه. به اندازه یک دومِ ثانیه. نمی دانستم کجا را نگاه کنم، یا چه کار کنم. به راه رفتنم ادامه دادم ولی او ایستاده بود و به راهش ادامه نمی داد. انگار شوکه شده بود. حواسم سرجا نبود، باهم برخورد کردیم و نزدیک بود از پله بیفتیم.

-ببخشید خانوم.

سرش را تکان داد که یعنی عیبی ندارد. منتظر قطار که نشسته بودیم، دیدم که انگشت سبابه و شستش را کنج چشم هایش گذاشت. صدای فین فین اش را شنیدم. اما به دقیقه نکشیده، سرش را بالا گرفت. نوک بینی اش سرخ شده بود. موهای بلندش را روی شانه مرتب کرد و طوری به تونل مستقیم خیره شد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

***

خانمِ شماره دو:

در مسیر خانه که بودم، دیدمش. باد سردی می وزید و او سخت درگیر بالا کشیدن زیپِ بدقلق کاپشنش بود. یک کاپشن سبز و مشکی گشاد و یک شلوار بادی گشادتر از آن پوشیده بود.

موتور وسپای سیاه رنگی گوشه خیابان بود. برای خودش بود. کلاه کاسکت را از روی دسته ی موتور برداشت و سرش گذاشت. نمی خواستم وسط راه رفتن، بایستم به تماشا کردن. نمی خواستم "ندید بدید" باشم ولی فکر می کنم بودم. چون در عین حال که راه می رفتم، نگاهم پیوسته به او بود و چندبار سکندری خوردم.

دست هایش دور دسته های موتور چفت شدند و سروصدای موتور بلند شد. کوچه یک طرفه بود، او خلاف جهت گاز داد و به راه افتاد. نزدیک بود با سمندی که از سر کوچه پیچیده بود برخورد کند. نشنیدم چه گفت، اما حرکت اعتراض آمیز دستش را در هوا دیدم.

به راهش ادامه داد.

***

 

ببخشید، خواستم شما خانم های تابوشکن را که خلاف جهت همه آدم ها حرکت می کنید، زل زل نگاه نکنم، خواستم بگویم "ندید بدید" نیستم ولی هربار نزدیک بود زمین بخورم.

فارغ از اینکه کار درست یا غلطی انجام می دهید، آدم های شجاعی هستید. شجاعت شما قابل ستایش است.


من یه دانشجو هستم. بیست سالمه و از صبح (وقتی هوا هنوز تاریکه) تا شب (وقتی هوا تاریک میشه) توی دانشگاه کلاس دارم. وقتی دانشگاه آزمایشگاه خالی نداره بهمون بده، میگن خودتون برین سر یه کلاس دیگه و وقتی میریم سر یه کلاس دیگه، بهمون میگن جا نداریم برید بیرون. و وقتی بیرون نمیریم (چون برامون غیبت میزنن) بهمون می گن شما پزشک های خوبی نمیشین، چون وقتی دلتون برا خودتون نمیسوزه چطوری قراره برای مریض هاتون دل بسوزونین؟

من صبح ها که میخوام از جلوی حراست رد بشم، باید مقنعمو بکشم جلو، رژلبم رو پاک کنم، حواسم باشه مانتوم تا کجای پاهام رو می پوشونه. هر دفعه ای که لاک میزنم، همش به فکر اینم که اون خانوم بداخلاقی که پشت میز حراست میشینه، قراره چطوری باهام حرف بزنه. چون هر سری که می شنوم بهم می گن "این چه طرز دانشگاه اومدنه؟" و یا "دیگه اینجوری اینجا نیای ها" احساس حقارت می کنم.

من یه شهروند هستم، توی تهران زندگی می کنم. هوای شهرم به قدری آلوده ست که وقتی نفس میکشم به سرفه میفتم و وقتی با ماشین رفت و آمد می کنم، مدام می شنوم که "نگاه کن، حتی کوه ها هم معلوم نیستن. وای حتی برج میلاد هم معلوم نیست!" و کوه و برج میلاد دیگه چیه؟ من حتی بیست قدم جلوتر رو هم نمیتونم ببینم.

من یه نفر رو دوست دارم و از ترس اینکه اماکن، نیرو انتظامی، اون آقا مشکوکه، اون پیرمرده، اون خانومه که بد نگاه می کنه، حتی نمیتونم با خیال راحت دستشو بگیرم. و هربار که صدای آژیر می شنوم (رفقا، حتی آژیر آمبولانس!) احساس میکنم الان باید فرار کنم و استرس می گیرم.

من دو هفته اینترنت نداشتم و وقتی خبر وصل شدن اینترنت رو شنیدم، واقعا خوشحال شدم. از داشتن یکی از ابتدایی ترین امکاناتی که اکثر کشورهای دنیا ازش برخوردارن، خوشحال شدم. مدتیه که دیگه بخاطر دلایل واقعی خوشحالی، خوشحال نمیشم، فقط از رفع بدبختایی که از اول اصولا نباید وجود داشته باشن خوشحال میشم.

من فرزند یه خونواده هستم. و قدیم ها با این جمله که "بعد از بیست سالگی هر روز زندگی کردن با خونواده به مراتب سخت تر میشه" به شدت مخالفت می کردم. ولی این روزها دارم یاد می گیرم تا چیزیو تجربه نکردم، راجع بهش نظر ندم. دیگه به خونه رسیدن برام آرامش نیست. 

من یه دختر هستم. از شنیدن "جون تو چه خوشگلی" از یه مرد غریبه وسط خیابون منزجر میشم و اتفاقا به شدت احساس نازیبا بودن میکنم.(و در جریان هسنید که این حداقل "تعریف و تمجید"ـی هستش که یه زن توی ایران می شنوه)

 

من مانا هستم. چیزی که خوندید فقط شرح اتفاقات یه روز خیلی معمولی از زندگی من بود. امشب توی اتاقم نشستم. مریض شدم. لیمو میخورم. شاهین نجفی داره میگه "بگو چگونه ما وا ندادیم، چگونه مُردیم و ایستادیم".

شما بگین.

شما چگونه وا ندادید؟ چگونه مُردید و ایستادید؟

 


یک جور همدردی خاموش میان دختران ناراحتی که در صندلی عقب تاکسی/اسنپ/آژانس نشسته اند و راننده های تاکسی/اسنپ/آژانس که از آینه با تاسف و ترحم و گاهی مهربانی نگاهشان میکنند وجود دارد. انگار که بخواهند بگویند گریه نکن درست می شود. شاید هم صدای موسیقی را بلند کنند و بخواهند بگویند من صدای فین فین تو را نمی شنوم دخترجان، گریه کن، خالی میشوی، بعدش درست می شود. 

ولی نهایتا بعدش درست می شود. 

به هق هق ها و نفس های شماره دارِ پس‌ از گریه قسم، درست می شود. 


اون روز عصر خوشحال بودم. ولی بیشتر از اینکه خوشحال باشم، آروم بودم. کلمه ای نداریم که خوشحالی و آرامش رو باهم توصیف کنه؟ اون کلمه رو از صمیم قلبم بهتون تقدیم میکنم.

عصری همزمان با مامان و بابا رسیدم خونه. سریع دویدم تا قبل از بسته شدن در پارکینگ بهشون برسم. یه چند روزی هست که مامان پاش شکسته، کمکش کردم از ماشین پیاده شه. بابا بهم گفت "خبر میدادی میومدیم دنبالت". چند ساعت پیش خط یکِ مترو دچار اختلال (!) شده بود و به شدت شلوغ بود. ولی یاد این افتادم که درست قبل از خروج، به یه پیرمرد دست تنها کمک کردم کارتشو شارژ کنه و چقدر از خوشحالیش و دعای خیرش ذوق کردم. گفتم "نه دیگه خودم برگشتم. خوب بود".

اتاقم سرد بود. زیر پتو به معنای واقعی کلمه "خزیدم". گرم و نرم بود. چند دقیقه بعدش، یارا عین یه بچه گربه کوچولو اومد زیر پتو و کنارم پاهاشو جمع کرد. بوی وانیل و مدادشمعی می داد. داشت برام قصه ی "داستان اسباب بازی 4" رو میگفت که پشت پلکم گرم شد و رفتم که رفتم .

یه ساعت بعد بیدار شدم. چراغای هال روشن بود. مامان پاشو روی چهارپایه دراز کرده بود و از توی موبایلش خبر می خوند که "دوشنبه شب تهران بخاطر ذرات معلق در هوا باید تخلیه می شد".

فکر کردم این روزا چرنوبیلی شدیم.

نقاش تازه خونه ی کناری رو رنگ زده بود و بوی رنگ کل خونه و راهرو و پادری رو گرفته بود. یارا جلوی تلویزیون به شکم دراز کشیده بود و داشت خمیازه می کشید. یه مرتبه با لحنی که خبر از یه لطیفه بچگونه و نه چندان خنده دار می داد، گفت: "می دونین خمیازه چیه؟" بابا داشت توی دیوار دنبال ماشین دست دوم می گشت. یارا دوباره تکرار کرد "بچه ها می دونین خمیازه چیه؟" این بار من و مامان و بابا ، سه تایی باهم گفتیم "نه، چیه؟"

درحالی که سعی می کرد خودش نخنده، گفت "ینی بدن داره میگه منو بزنین به شارژ!". بعد از خنده غش کرد و ما بیشتر از خنده ی خودش خنده مون گرفت تا لطیفه ای که فی البداهه به ذهنش رسیده بود.

توی اتاقم نشسته بودم و جزوه ویروسم پایین تخت باز بود. آیدا شاه قاسم خانی توی اتاقم می خوند که "دل اگر دیر زمانی ست جدا مانده از این روح بلند، ریسمان است که از دست کوته بوده . "

لپ تاپم باز بود و داشتم بین اپیزودهای فرندز دنبال اپیزود موردعلاقم میگشتم. یکی از اون اپیزودهایی که چندین و چندبار دکمه پاز رو بزنم تا به چندلر بخندم.

اون روز عصر خیالم راحت بود. با وجود کلی مشکل و بدبختی و دردسر، چه بیرون خونه چه داخل خونه، احساس امنیت می کردم و این خوب بود.

این خوب بود.


دست نوشته های سال کنکورم را می خواندم. در یادداشت ها و خاطره های آن روزها، هرآنچه می نوشتم خطاب به شخصیتی خیالی تحت عنوان "بانی" و ملقب به صفتِ "عزیز" بود. "بانی عزیز، داشتم فکر می کردم وقتی رتبه ی کنکورم آمد مادر و پدرم را از اتاق بیرون کنم و در را برای هزاران سال نوری قفل ." "بانی عزیز، آنها می گویند از اتاق بیرون نمی روند." "بانی عزیز، مدت هاست که برف سفید و انگور خنک نخورده ام و دلم برای این ترکیب دلچسب تنگ شده است."

از آن لبخندها به لبم نشست که ته مزه ای از تلخی هم دارند. یادم آمد که حن

تی نمیدانستم بانی چجور موجودی بود. انسان بود، حیوان بود، فرشته بود، یک شی نامعلوم بود، . اصلا برایم مهم نبود. مهم این بود که ابتدای حرفهای ناخوانده ام یک مخاطب داشتم. همین به من احساس مهم بودن و شنیده شدن می داد. شاید او بابا لنگ دراز من بود. اما من که جودی آبوت نبودم. من چه کسی بودم؟

 

حالا دلم برایت تنگ شده است، بانی عزیز؛

به اکثر آرزوهای آن دوران رسیدم. موهایم بلند شده. لاغر شده ام و هروقت دلم بخواهد می توانم بدون محدودیت فیلم تماشا کنم. می توانم به تنهایی در خیابان ها قدم بزنم و بستنی بخورم. دیگر از رعد و برق نمی ترسم. بانی عزیز، هنوز هم شب ها پیش از خواب حتما باید یک دوز شجریان یا قربانی گوش بدهم تا خواب به چشمم بیاید. یک وقت ها وقتی خیابان نزدیک پارک خلوت باشد، برای خودم زیر درخت ها چرخ می زنم و هوای نه چندان تمیز را به مشام می کشم. دلم برای رفقایم تنگ شده. برای دوستهای دوران دبیرستانم. برای اکانت های فیک. برای فینگر اسپینر.

در حال حاضر، پولهایم را جمع میکنم. میخواهم یک دوربین بخرم. شاید هم پس اندازم را صرف یک سفر یزد کردم. دلم کوچه پس کوچه های تفت را می خواهد. دوست دارم آفتاب روی پوستم بلغزد و غصه ی چیزی را نخورم. سرآخر هم حوالی عصر، آجر لق یکی از دیوارهای کوچه های تفت را بردارم و خودم را در میان شکافش جا کنم. آجر را سرجایش بگذارم و در پوستِ شهر حل شوم.

بانی عزیز، بوی چسب و لاک این روزها شیرین تر از همیشه شده است. از دانشگاه که برمیگردم، با برادرم جلوی تلویزیون می نشینیم، چسب رازی کف دستهایمان می ریزیم و به قول خودش "کثافت کاری" می کنیم. بعدش از خنده ریسه می رویم و من فکر می کنم حالا خوشبخت ترین آدم روی زمینم. گاهی وقت ها که تا ساعت 3 نیمه شب فیزیولوژی ام تمام نشده، فکر می کنم شوربخت ترین آدم روی زمینم.

متوجه اتفاق ترسناکی شدم. ماه گذشته، سالگرد فوت مادربزرگم را فراموش کردم و حالا احساس عذاب وجدان غریبی دارم. نکند این آغاز فراموشی های بزرگتر باشد؟ چگونه از مادربزرگم عذرخواهی کنم؟ چگونه به او بگویم که دلم برای دستپختش لک زده؟ برای بوی چادرش وقتی حین فرار از قلقلک های پسربچه های خیریه برایم پناهگاه می شد؟

بانی عزیز، من یک وقت ها بی نهایت خوشحالم و یک وقت ها بی نهایت سردرگم و خسته. فکر می کنم همه چیز از این به بعد به همین شکل باشد. شاید این همان بلوغی باشد که همه ازش دم می زنند.

تو می دانی؟

دوستدار تو (سالی مک براید)

 

(پ.ن: یادم آمد. من جودی آبوت نبودم. جولیا پندلتون هم نبودم. سالی بودم)


مادر من زن محکمی است. صبح ها از ساعت پنج بیدار می شود، صبحانه درست میکند، در تاریکی بیدارمان میکند، قیافه های غرغرو و پف آلود ما را تحمل میکند. اگر شب قبل را زیاد بیدار مانده باشم، سرم را میبوسد و میگوید "قربون چشمای قرمزت برم". ساعت هفت از خانه بیرون می زند، از هفت و نیم تا چهار بعد از ظهر در درمانگاه با هزار جور بیمار و ارباب رجوع مدارا می کند. عصر که خانه می آید، ریخت و پاش های ما را جمع می کند. شام درست می کند. بعد به یارا کمک می کند مشق هایش را بنویسد. بعد با یک دست میوه برایمان حاضر می کند و با دست دیگر ناهار فردا را می پزد. شب ها بالای سرم یک بطری آب می گذارد. می گوید اگر یک وقت نصفه شب از تشنگی بیدار شوم، خوب نیست تا آشپزخانه بروم. بدخواب میشوم.

چندشب پیش با یارا بحثش شده بود. یارا میگفت که دیگر دوستش ندارد. بچه است، نمیفهمد.

آخرشب که همه خوابیده بودند و خودش تنها در هال "جِم فود" تماشا می کرد، صدای فین فین شنیدم. از اتاقم بیرون رفتم و دیدم با بینی سرخ و چشم های آویزان به خانومی که کاپ کیک می پخت، خیره شده. حرفی نزدم. من بلد نیستم هایی که گریه می کنند با آرامش صحبت کنم. من فقط بلدم پیش مادرها گریه کنم. گریه ی مادرم را تنها شش یا هفت بار دیده ام. مطمئنم به تعداد انگشت های دست نمی رسد. وقتی اشک می ریزد، بلد نیستم با کلام محبت بورزم، با دست هایم محبت می ورزم.

آن لحظه فقط به یک چیز فکر می کردم: موهای او خوشبو هستند.

چندبار آرام به دستم کوبید و با صدایی گرفته زمزمه کرد که : من که زندگیمو برای شماها میدم.

مادر من زن محکمی است. او حتی پیش از مادر شدنش هم زن محکمی بوده. در سالهای نوجوانی دوستانش او را بابت چاق بودن مسخره می کرده اند و مادرش اجازه نمیداده که ابروهایش را بردارد. او دو سال برای قبول شدن در دانشگاه درس خوانده و به گفته مادربزرگم، در این بین به قدری لاغر و ضعیف شده بوده که همه به دلشوره افتاده بوده اند. برای رسیدن به مرد مورد علاقه اش با همه جنگیده. از حق و حقوق و علایقش دست کشیده تا بچه هایش را بزرگ کند. پدرش را از دست داده و بیشتر از تمام خواهر و برادرهایش، هوای مادرش را دارد.

مادر من زن محکمی است و نباید شب ها، وقتی عزیزترین آدمهای زندگی اش با شکم سیر و خیال راحت خوابیده اند، جلوی تلویزیون اشک بریزد و در عین حال یادش بماند که "کاپ کیک ها را همزمان در دو قفسه سیمی فر قرار ندهد وگرنه خوب پف نمی کنند".

گونه ی فرورفته اش را بوسیدم و با خودم فکر کردم اینها مهم نیست. من دوستش دارم. من بخاطر تمام از خودگذشتگی ها و ایستادگی هایش دوستش دارم. فردا یادش میرود که با پسرش بحثش شده. باز هم درحالی که پیراهنش را داخل شلوارش میفرستد و موهایش را شانه میزند، او را "عزیزم" و "عشقم" صدا میزند.

بعد به ذهنم رسید که  فقط "فکر کردن" کافی نیست. فقط بوسیدن و بغل گرفتن کافی نیست.

بهش گفتم که دوستش دارم.

مادر من محکم ترین زن دنیاست (ضمناً خوش عطرترین موهای دنیا را دارد).

 

پ.ن: شنبه ی هفته ی دیگر روز مادر است. حتما به محکم ترین زن زندگیتان بگویید که چقدر دوستش دارید.

 


بیست و چهارم بهمن ماهِ سال یک هزار و سیصد و فلان

/ یا هـو /

 

نارگل خانم؛ زیبای جان. عزیزِ من.

حرف زیادی ندارم، فقط خواستم بگویم همه اش بخاطر خودت بود. بخاطر خودت بود که گفتم نرو، کنار منِ بخت برگشته بمان. که شاید بتوانم برایت کاری کنم، نشانت بدهم که وفاداری به حرف نیست. وفاداری جان دارد، زنده است، نفس میکشد، دست های گرمی دارد و تعریف از خودت نباشد اما "گاهی میتواند کاری کند که خستگی هایت را در آغوشش از یاد ببری".

الهی برای نگاه غصه دارت بمیرم، هیچ وقت دلم نمیخواست آن روز دلت را بشکنم. آن روز که گفتم شالت را جلو بکش و تو برایم اخم کردی و با بغض از من رو برگرداندی. فقط بخاطر این بود که آن پسره آسمان جل، نوید، داشت زیرچشمی نگاهت میکرد. ببخشید. وقتی درباره رفیقت، نوید، اینجوری حرف میزدم ازم دلخور میشدی.

دلم برای وقت هایی که بی خبر دنبالت می آمدم دم استودیو تنگ شده. اصلاح میکنم: وقت هایی که بیخبر می آمدم دنبالت و تو "خوشحال میشدی". این دم آخری، از من خجالت میکشیدی. میگفتی اگر بچه ها بفهمند وانت آبی داریم، آبرویت میرود.

دلَکم، دلم برای وقت هایی که میرفتیم شهرکتاب مرکزی تنگ شده. وقتی با هیجانی کودکانه میان ردیف کتابها می دویدی و دست هایم را میگرفتی. وقتی نگاهم به لاک های قرمزت می افتاد و قلبم می ریخت. وقتی روی مبل های قرمز بادیِ شهرکتاب لم میدادی و من روی صندلی روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم. نگاهت میکردم که چطور کتاب را با طمانینه ورق میزدی و مردمک چشمهایت بر روی سطرها می رقصیدند و می دویدند و آخ . درجا با خودم میگفتم که پشت پلک هایش چقدر بوسیدنی ست.

گاهی که از بالای کتاب نگاهت به من می افتاد، آهسته و ریز می خندیدی و لب می زدی که "نکن آقا فرشید، خجالت میکشم . "

حواسم به حرفهایت نبود و عشق میکردم که تو از آنِ منی. همسرِ منی و من دگر چه از پروردگار عالم می خواستم؟ چه میخواستم به جز دو چشم اضافی که با دقت بیشتری به تماشای جزئیات وجودت بنشینم؟

نارگل خانم،

من دلم برایت تنگ شده.

شرمنده ی صبوری ات، قرار بود حرف زیادی نزنم. اما وقتی میدانم مخاطبم تویی، دست و پایم را گم میکنم و همه قرارها و شایدها و بایدها را پاک فراموش میکنم.

ماهی گلیِ عید امسالمان، همان که نامش را "فریدون" گذاشتی هنوز زنده است. فیروزه میگوید کم کم باید صدایش کنیم "فریدونِ ماندگار". گمان میکنم اون هم دلش برایت تنگ شده، چون جدیدا دیگر به چالاکیِ قدیم دم تکان نمیدهد و شنا نمیکند. بخدا به اندازه کافی و سر وقت غذایش را میدهم. اما من بلد نیستم با فریدونت صحبت کنم تا دلش باز شود و باز در تنگ سبز و قرمزش بازی کند. بخاطر من که نه . به خاطر ماهی گلی ات برگرد.

دلمان برایت تنگ شده.

قربانت، آقا فرشیدِ عاشق.

.

 

 


از جمعه بیرون نرفتم و بیشتر ساعات روز پیش یارام. روی تختم می شینم و فیلم نگاه میکنم. یارا هم جلوم میشینه و "آقای مزرعه دار" بازی میکنه. بازی اینجوریه که با چهارتا مینی فیگور و لِگو قصه ی یه مزرعه رو تعریف میکنه. و توی اون مزرعه همیشه یه گاوی مریضه و یه گوسفند خیلی زبر و زرنگی هست که میخواد دکتر بشه و انواع و اقسام مرض های گاوی رو درمان میکنه.

امروز سوژه ی بازی، کرونا بود. گاو بیچاره در اثر ابتلا به کرونا صدای کلاغ از خودش می آورد :)

دست آخر که حوصلش از بازی کردن سررفت، دراز کشید و ازم پرسید:

-اگه هیچ وقت نشه بریم باغ کتاب چی؟

-چرا، میشه. خوب میشه. میریم.

-به کرونا بگو بره.

 


+ متاسفانه این روزها که درگیر کرونا و خانه نشینی و قرنطینه ایم، قصه ی خاصی ندارم که برایتان تعریف کنم به جز قصه های خودم و یارا و فیلم و کتابهای دور و برم. حتی حوصله درس خواندن هم ندارم. کتابهای درسی ام را بسته و در طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه تلنبار کرده ام تا چشمم بهشان نیفتد. تا یادم برود که علوم پایه با سرعت نور نزدیک می شود.

دیشب در گروه واتس اپ معلم یارا پیام گذاشته بود که "به بچه ها بگویید فلان شعر را که برایتان پست کرده ام، برای روز پدر حفظ کنند و وویسش را برایم بفرستید". 

مامان خسته بود و امروز من و یارا دوتایی رفتیم سراغ شعر خواندن. هرچه وادارش کردم شعر را حفظ کند به هیچ جایی نرسیدم. اصرار داشت که شعری را که بقیه بخوانند برای بابا نمیخواند و دوست دارد شعر خودش را بسراید.

فی البداهه یک شعری از خودش درآورد و من هم برای معلمش فرستادم و خانوم معلم هم بسیار خوشش آمد. گفت در خانه برای مادر و پدرش وویس یارا را پلی کرده و همه قربان صدقه این شاعر کوچک رفته اند.

حالا من و مامان در آشپزخانه، حین تماشای تلویزیون، پیگیری اخبار کرونایی و غیره، ناخودآگاه شعر یارا را میخوانیم و بعد لبخندی که روی لبمان می نشیند خودبخود تبدیل به خنده می شود.

یارا هم با رضایت تماشایمان میکند و ابرو بالا می دهد.

 

++ مامان امشب مرا کناری کشید و گفت "میخوام یه رازی رو بهت بگم". مثل همه وقتهایی که از این پچ پچه های مادر-دختری ذوق میکنم، هیجان زده جواب دادم که "خب بگو بگو".

"امروز رفتم سردخونه بیمارستان امام حسین تا از جسد یه پیرمرد که هاری گرفته بوده بیوپسی بگیرم."

خدا می داند در تمام چند ثانیه ای که این جمله را ادا میکرد، چندبار وحشت کردم و باز آرام گرفتم و باز وحشت کردم و .

گفت وقتی با نمونه ها به درمانگاه برگشته، همه همکارانش برایش کف زدند و تشویقش کردند و گفتند که هیچ کدام جرئت نداشتند بیوپسی بگیرند. میگفت "دوست داشتم وقتی زنده بود میرفتم و می دیدمش، ولی امان از کرونا که این روزها همه وقتمان را گرفته و اجازه نفس کشیدن نمیدهد".

راست میگوید، من هم بودم برای دیدن یک کیس زنده ی هاری که از نور و آب فراری ست و هذیان میگوید سر و دست میشکستم. مگر در کل دوره حرفه ای چندبار پیش می آید که آدم با هاری سر و کار داشته باشد؟!

 

+++ محیا، رفیق دبیرستانم، یک مجموعه از "عکسهای یهویی"ِ سال کنکور درست کرده و هرروز یکی دوتا برایمان میفرستد و در گروه های دبیرستان همه از خنده ریسه می رویم. اسم فامیل آنلاین بازی میکنیم و خوشحالیم که دوباره فرصت حرف زدن بی دغدغه پیدا کرده ایم.

 

ما اینجوری قرنطینه را دوام می آوریم. ناگفته نماند که جایش خالی ست و دیدن عکس و فیلمهایش هم جای خالی اش را پر نمیکند.

مراقب خودتان، خانواده تان و سلامتی تان باشید. بالاخره یک روزی دوباره همه چیز را با یک فوت ساده ضدعفونی میکنیم و می گذریم و می گذریم و می گذریم .

شب شما به خیر.


* این مقدمه برای اون دسته از افرادیه که آن فرانک رو نمی شناسن. آن فرانک دختر یهودی نوجوانی بود که همراه خانواده اش و چند یهودی دیگه برای دو سال طی دوران جنگ جهانی در یک مخفیگاه به نام "ساختمان ضمیمه سری" زندگی می کرد و طی این دو سال ارتباط مستقیمی با دنیای بیرون نداشت. آن فرانک طی محاصره ساختمان ضمیمه توسط نازی ها کشته شد و بعد از مرگش، خاطراتش تحت عنوان "خاطرات یک دختر جوان، آن فرانک" منتشر شد.

مرسی از هوپ که منو دعوت کرد به این چالش دوست داشتنی :)

 

×××

 

آن، دوست نازنینم؛

گمان میکنم هیچ کسی به اندازه تو حال این روزهای مرا خوب درک نمیکند. در جایی از دفتر خاطراتت نوشته بودی که:

اطمینان دارم اگر کمی بیشتر اینجا بمانم به یک ساقه لوبیای خشک کهنه تبدیل می شوم

حالا بعد از بیست و سه روز خانه نشینی، به صحت حرفت پی می برم. من هم همچین احساسی دارم. گمان میکنم چقدر دیگر طول خواهد کشید تا بتوانم مثل قدیم ها، روی محل اتصال دو واگن مترو بنشینم و همانطور که سر پیچ ها تکان تکان می خورم، کتاب بخوانم و در گوشه ی ذهنم غرغر کنم که چقدر از درس و دانشگاه خسته ام.

اوایل زندگی فوق العاده ای به نظر می رسید. هرچه کتاب و فیلم نخوانده و ندیده داشتم، با لذت میخواندم و می دیدم. حالا حوصله ام سر می رود. دلم برای رفیق صمیمی ام تنگ شده. دلم برای پله های نزدیک دانشگاه، سایه ی درختی که روی پله ها می افتاد، باد خنک بهاری و شلوغی هفت حوض و تجریش تنگ شده.

چند روز پیش به این فکر میکردم که اگر وضعیت برعکس بود به چه سرنوشتی دچار می شدیم؟ منظورم را از برعکس برایت توضیح میدهم. فرض کن ویروسی وارد کشور یا جهان می شد که تنها راه درمانش، آغوش سفت و محکم بود. این ویروس درد و دلتنگی و خشم و بدخلقی را در جهان پراکنده می کرد و تنها روش مقابله با آن، بغل گرفتن عزیزانمان بود. شبکه های اجتماعی عاجزانه از ما درخواست می کردند که محبت را از هم دریغ نکنیم. پسری که سر تجریش مقوای "بغل مجانی / free hug" را بالا می گرفت، کسب و کارش سکه می شد.

چند روز پیش خاله به دیدنمان آمده بود. اینکه نتوانیم خاله را ببوسیم و بغل بگیریم، کار عجیبی به نظر می رسد.

یادت می آید که در خاطراتت نوشته بودی، اعضای ساکن ساختمان ضمیمه رفته رفته بی حوصله و عنق می شدند؟ قرنطینه همچین بلایی سر اکثر آدمهای جهان آورده. در خانه نشستن آدمها را به جان هم انداخته. یک جایی خواندم که در چین پس از قرنطینه آمار طلاق به شدت بالا می رود! چرا؟ من هم نمی دانم.

این تعطیلات فرصت خوبی بود تا مجموعه آهنگ های "سبز-آبی" ام را تکمیل کنم. پلی لیستی ست از تمام آهنگ های آرام، یا دلنشین یا در یک کلام "مهربان"ـی که بی نهایت دوستشان دارم. آنها را با هرکسی شریک نمی شوم و تحت هر شرایطی حالم را خوب می کنند.

امروز آخرین جمعه سال است، آن. یکی از خواننده های دوست داشتنی ما، فرهاد مهراد، ترانه ای به نام "جمعه" دارد. که از درد و رنجی که در عصرهای جمعه بر حال آدمها مستولی می شود، حرف می زند. جالب اینجاست که همیشه این روزهای سال ترانه دیگری از او را گوش می دادیم؛ آهنگ "بوی عیدی". به هرحال، او راه خودش را به روزهای اسفندیِ ما باز می کند.

بیشتر از این حوصله ات را سر نمی برم. به هرحال، یادآوری خاطرات دوران قرنطینه و خانه نشینی برای تو چندان خوشایند نیست. برای ما دعا کن.

 

قربانت، مانا.

 


سکانسی در فیلم درباره الی یادم می آید، که در آن صابر ابر، که از بلاتکلیفی و سردرگمیِ وضع موجود پریشان حال و عصبی ست، اصرار دارد با سپیده صحبت کند و سوالی درباره نامزد گمشده اش از او بپرسد. و رفقای سپیده که از واکنش او هراسان اند، اجازه  نمی دهند که وارد خانه شود و پیوسته او را عقب می رانند :

"سپیده حالش بده."

"تازه خوابیده . "

"همش ده دقیقه ست خوابش برده"

"هرچی میخوای بگی برو کلانتری بگو، ما هرچی میدونستیم گفتیم بهت ."

و بعد از شنیدن این جملات، درماندگی او به نقطه اوج خودش نزدیک می شود و ناله می کند که :

"بابا حالش از من بدتر نیست که . نترسید . بخدا حال من ازین بدتر نمی شه!"

 

از "تمیزترین" سکانس های کارگردانی شده به دست اصغر فرهادی.

 


حالا چهل سالم شده. دقیقا دو ماه به چهل و یک سالگی ام مانده و پشت میز آشپزخانه نشسته ام. تازه ناخن هایم را لاک زده ام. لاک قرمز. مدت هاست که لاک قرمز نزده ام. زمانی که دانشجو بودم، لاک قرمز زیاد میزدم. گاهی دستهایم را در جیبهایم قایم میکردم و با احتیاط تمام از جلوی میز حراست عبور میکردم. حالا که لاک قرمز برایم مجاز است، تمایل چندانی بهش ندارم. انگار میل غریبانه ای نسبت به تمام چیزهای ممنوعه و خطوط قرمز در انسان شعله می کشد و به محض محو شدن خط قرمز، شعله های تیز عصیانگری هم رو به خاموشی می روند.

بوی لاک با بوی برنج دودی درهم می آمیزد و ترکیب ناآشنایی در هوای آشپزخانه ام جان می گیرد. مامان تازه این ادویه را برایم آورده. می گوید این چاشنی با عطر برنج جادو می کند.

دلم به همین جادوهای ریز و درشت خوش است. به جادوی خنده های پسرم وقتی جلوی تلویزیون ریسه می رود. به جادوی صدای علیرضا قربانی وقتی "پل" را می خواند و مرا به روزهای بیست سالگی می برد. به این خانه و دیوار قاب عکس هایمان. به اینکه صبح ها وقتی چشم باز میکنم برای بیست و چهار ساعت آینده برنامه دارم. حالا شاید هم نه بیست و چهار ساعت. چند ساعت بی برنامگی هم جادوست. دلم به جادوی گونه های همسرم خوش است که "با دو شیار مورب غرور او را هدایت می کنند و سرنوشت مرا .". یادم می افتد که "شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم".

در شیشه لاک را محکم میکنم و صدای قدم های نامتوازن پسرم را می شنوم که لخ لخ کنان سمت آشپزخانه می آید. جلویم می ایستد و من به لب های جلوآمده و چشمهای غم زده اش لبخند میزنم. تازه یاد گرفته است که لباس هایش را خودش بپوشد. او را سمت خودم میکشم و پیراهنش را روی شلوارش می اندازم و مرتب میکنم:

-چقد بهت بگم پاتو نکش روی زمین مامان؟ درست راه برو. اون چه قیافه ایه؟

نفسش را با خشم از بینی اش که کم از نخودچی ندارد بیرون می دهد و میگوید:

-من نمیخوام برم آمپول بزنم!

صدای بوق ماشین پدرش از بیرون خانه بلند می شود. شتابزده از جا بلند میشوم و درحالی که او را سمت در راهی میکنم و کلاه را به سرش میکشم میگویم:

-بدو بدو. نمیشه، وقتشه که واکسن بزنی. آمپول هم نه. واکسن!

زمزمه میکنم:

-واکسن کرونا.

در را پشت سرمان می بندم و قفل می کنم و صدایی باز در ذهم تکرار می کند که .

"من شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم"

 


من به چیزی به اسم soulmate اعتقادی ندارم. من فکر نمیکنم که من و تو توی سرنوشتمون نوشته شده که به هم برسیم. من فکر میکنم که ما عاشق هم میشیم، و برای رابطه مون خیلی جدی تلاش میکنیم.

 

مانیکا گلر، قسمت شانزدهم از فصل هشتم فرندز

 

پ.ن : یکی از قشنگترین درسهایی که سریال فرندز و طور ویژه ماندلر، بهمون یاد میده اینه که یه رابطه احتیاج به تلاش، همفکری و درک متقابل داره. همه چیزو به دست تقدیر و سرنوشت نسپرین. تلاش کنین و از نتیجه تلاشتون لذت ببرین :)

 

 

 


در شرح خانه و همسایه هایمان برایتان اینجور بگویم که ما در طبقه سوم می نشینیم، عمه ام طبقه دوم و در واحد پشتی طبقه دوم یک خانم متشخص شصت و خرده ای ساله به نام "خانم ولیمی". هرچند که "ولیمی" نام خانوادگی همسر مرحومش بوده ولی می گوید دلش میخواهد همه اینجور صدایش بزنیم.

خانم ولیمی یک ویژگی نه چندان دلچسب دارد و آن هم اینکه خیلی پرحرف است. توصیف دقیقی از کلمه ی زن همسایه. که ساعت ها جلوی در آدم را به حرف می گیرد و وقتی این پا و آن پا میکنی که بروی خودش را به کوچه علی چپ میزند و هرگونه تعارفی برای ورود به داخل را نشنیده رد میکند. گاهی وقتها برایمان باقلاقاتق درست میکند و میفرستد طبقه بالا تا مامان و مامبزرگ نظر بدهند و ایرادهایش را بگویند. من که مزه ی باقلاقاتق های اصیل مامبزرگ زیر زبانم رفته و این غذاها هیچ رقمه به مذاقم خوش نمی آیند هردفعه می گویم "خیلی جرئت میخواد آدم غذای شمالی درست کنه بفرسته برای خانومای شمالی" اما مامان و مامبزرگ معتقدند من خیلی بی انصافم و باید کمکش کنیم تا باقلاقاتق هایش هم مثل بقیه غذاهایش خوشمزه از آب دربیایند.

یارا روابط چندان حسنه ای با خانم ولیمی ندارد. میگوید او عمه را از ما می د و ساعتها او را به حرف میگیرد و عمه دیگر برای کارتون دیدن با او وقت ندارد. امروز عصر با عمه قهر کرده بود و با قیافه بق کرد میگفت:

"تو هم که برنامه ات شده همش خواب. یا خوابی یا خانم ولیمی پیشته. پس من کی بیام پیشت کارتون ببینم؟ لیست کارات شده خواب و خانم ولیمی".

عمه پرسید:

"لیست کارای تو چیه اون وقت؟"

همانطور دست به سینه صورتش را بالا گرفت و حق به جانب جواب داد که :

"من خیلی لیست خوبی دارم! اول با مامبزرگ سریال می بینم، بعد با مانا بازی میکنیم و M&M میخوریم و دیجی تون نگاه میکنیم. بعدشم ورزش میکنیم و منتظر مامان بابا می مونیم".

راست می گوید. این برنامه را کمِ کم پنجاه روز است که اجرا میکنیم.

برنامه من یک بخش اضافی هم دارد. شاید بعضی وقنها که نصفه شب شکمم به قار و قور میفتد پاورچین پاورچین سر یخچال بروم و از غذاهای خانم ولیمی بخورم؛ به شرط آنکه غذای شمالی نباشد.

 


حتی دلم برای آن خانه ی قبلی تنگ شده. خانه ی قبلی که شصت متر بود و هیچ چشم انداز دلگشایی نداشت و بدتر از همه . در اتاق من هیچ پنجره ای نبود. از آبان تا اسفند هیچ صدایی از باران های پاییزی و زمستانی نمی شنیدم. از تماشای برف محروم بودم. اما ببینید، چقدر وضع نابسامان است که آن روزهایم را به این روزهایم ترجیح میدهم.

یادم است که روزهای اول که به آن خانه اثاث کشی کرده بودیم، امتحان گوارش داشتم. میز تحریر نداشتم. روی تشک نشسته بودم و توی تلگرام برایش مینوشتم که چقدر از این خانه متنفرم و دلم خانه ی خودمان را میخواهد. مینوشتم که اینجا کوچک است و دلگیر. صبح ها از سروصدای صبحانه درست بیدار میشدم، صورتم را میشستم و هزاربار خط چشم میکشیدم و پاک میکردم چون میز توالت اتاقم برای خودم نبود و نمیتوانستم به حد کافی به آینه نزدیک شوم و متاسفانه هنوز بلد نیستم در یک دستم آینه کوچک بگیرم و با دست دیگر آرایش کنم.

یکی از همان صبح ها با مامان دعوایم شد. از این دعواهای مادر-دختری که اگر یکیمان فقط یک سرسوزن کوتاه می آمد همه چیز حل میشد. رفتم دانشگاه، در سلف نشسته بودم و منتظر که کلاس زبان شروع شود و "کشتن مرغ مینا" میخواندم. ولی مرتبا یک پرده اشک جلوی چشمهایم را میگرفت و نمیتوانستم درست کلمات را بخوانم. آخر من هروقت که با خانواده ام به مشکل برمیخورم، بی نهایت غصه ام میگیرد. عصر آن روز مامان آمد و باهام حرف زد و از هم دلجویی کردیم.

یک بار خیلی خوشحال بودم. تمام روز بهم خوش گذشته بود و آخرشب فقط خسته بودم. از آن خستگی های دلنشین که دلت خواب می خواهد. که بخوابی و آرزو کنی باز خواب همان روز را ببینی. تختی که سفارش داده بودیم، هنوز آماده نشده بود. روی تشک میخوابیدم و تشک برایم کوچک بود و شانه ها و پاهایم را جمع میکردم تا روی آن جا شوم. نوک انگشتهایم یخ زده بود، اما دلم گرم بود. آنقدر گرم که حتی دلم پتو نمیخواست.

حتی یادم هست در آن خانه وایفای جواب نمی داد و موبایل من هم در اتاقم به ندرت آنتن میداد. یک شب هالوژن هال را روشن کردم که توی هال بخوابم و یک مرتبه چراغ ترکید و مامان جیغ زد و یارا و بابا از خواب پریدند. یک نقطه پیدا کرده بودم که آنجا اینترنت کار کند، همانجا گوشی به دست و هندزفری به گوش، خوابم می برد.

دلم می خواهد از چیزهایی بنویسم که به هم مرتبط باشند.

دلم میخواهد برایتان قصه تعریف کنم.

دلم میخواهد در خیابان ها قدم بزنم، آدم ها را ببینم و از آنها برایتان بگویم. بله، به فکرم رسیده که از خودم برایتان بگویم. ولی هرچه از خودم تعریف میکنم نهایتا به همینجا می رسد. که من در قصه های دیگران تعریف می شوم.

دلم تمشک میخواهد، رفقا. تمشک چیدن از درخت و تمشک تازه خوردن. دلم خیلی چیزها میخواهد .

شب شما به خیر.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها